بسم الله الرحمن الرحیم-نظریات شخصی است- امروزه تعداد احمق ونادان وکسانی که هنوز تمدن اسلامی درک نمیکنند که خیلی عجیب است  -و- حماقت- غرب را نمیفهمند- وروز ی درقیامت با لگد یک انقلابی به جهنم میروند یکی از بچه های انقلابی که تنها جرم او این بود- که اولا درخانه تیمی بود ودرثانی درتاکسی درضمن حرکت اعلامیه پخش میکرد وبه زندان افتاد- بازجو یک سروان پلیس بود هرچه سئوال میکرد این اعلامیه از کجا بدست اوردی – پاسخ میداد من اول  بایدتوحید اثبات- کنم زیر مشت ولگد دوام می اور د وسپس نبوت وبعد معاد وسپس احادیث خاص  این جناب سروان پس از مدتی گفت من هم به این موضوعات اعتقاد داردم ولی شاه الان واجب است که حمایت شود وچرا تواینچنین عمل میکنی- ایشان فرمودند که در روز قیامت خداوند منان بهتو بگوید ایشان تورا هدایت کرد نپذیرفتی حال بالگد  این جوان به جهنم میروی  ان زمان سیاسی ها در زندان عمومی میگذاشتند وایشان با کمونیست-ها - وارد چالش شد کمونیست بهنحوی حمایت میشدند تا زندانی ها مجرم پی بردن وهرکس حماتی میکرد شلاق میخورد وایشان را در بند منزوی کرن –ه کسی حق ندارد با ایشان صحبت کند فامیل های زندانی ها وحتی کمونیستها برای ایشان شیرینی  میاورد چهارتای شیرینی  به ایشان میدادند ومابقیه خود بر میداشتند وهمه نوع شکنجه روی ایشان عمل کردن- ایشان تعریف کرد من کنار جناب سروان بودم تلفن زنگ زد- خانم ایشان گفت فلانی داری چکار میکنی؟؟ من امدم شیر سماور بزکنم کنده شده است ودست من سوخت – ودختر ما از پله اخر بزمین خورد وپای ان شکست درطول رفتن به بیمارستان سه بارتصادف کردم- گذشت سرکاراستوار امد بهمن گفت ده روز به شما مرخصی  میدهیم من منزل امدهم واعلمیه برداشتم وبه سمت انه تیمی رفتم در راه با تاکسی اعلامیه پخش کردم وچهار را زند پیاده شدم وخودرا به خانه تیمی رساندم وسه روزبعد دستگیر شدم- کار ان جناب سروان به مرکز گزارش شده بود وایشان نقل مکان به کرج کردندویک جناب سروان  دیگر امد پرونده بسیار قطور بود منرا حضار کرد وشروع کرد به خواندن پرونده- یک دفعه گفت  تو که جوان خوبی بودی  توبه نامه نوشتی؟؟ گفتم توبه نامه را به من نشان بدهد از روی پرونده بر داشت بهمن داد ومن متوجه شدم خوداش نوشته- وحناب استوار متخصص جعل امضا بود  با سنجاق روی امضا فرد سوراخ میکرد وعینا مانند  ان تقلید میکرد- من توبه نامه را پاره پاره کردم بشدت منراکتک زد وگفت این یک سند اداری بوده است- وجناب استوار خواست وگفت عین انرابنویس وامضا-کن- وسپس گفت من به خدا ونبوت ومعاد معتقد هستم ولی ماند سروان قبلی به خرافات ایمان ندارم وجناب استوار گفت ایشان خارج از بند درجلو بند یک چارپایه میگذاری  که ایشان بنشید وخودت روی یک صندلی  و به سئوالات –او-جواب بدهد وچند روز جناب استوار امد وگفت ده روز مرخصی دارثی لطفا درحواشی شهر اعلامیه پخش کند- من به خانهتیمیئبرگشتم وگفتند صلاح نیست درشهر باشی ودرجائی امن بکارت مشغول شو- وانقلاب شد به من گفتند هر مجازاتی  که درباره انها امر کنی اجرا میشود- ومن با یک ح-عبه شیرینی به منزل انها میرفتم ومی گفتم بایداز   انقلاب حمایت کنی  میگفتند ما از امروز پشتبان انقلاب هستیم وم روی انها میبوسیدم- میگفتم گذشته تمام شد وپاک شد- احمق  ها میگیند ملت ایران حافظه کملات ندارد مرحوم دکتر عباس یمینی الشریف- رحمت الله- بفکر می افتد یک کتاب درباره دروازه غار ایران بنویسد ودرخارج با اسم رمز چاپ کند که بعد یکتاب دیگری نوشت به دروازه غار میرود وارد یک غار میشود- که با پارچه انراتقسیم کرده بودند وهرخانواده  یک اطاق بیشتر نداشت وکفانجارابا پلاستیک وپارچه وکارتون ومقداری فرش فرسوده  پوشانده بودند- اولین چیزی جلب توجه ایشان کرد عکس کوچک امام الخمینی رحمت الله علیه که به دیوار بلوگی زده بودند-  وفقط یک صندلی داشتن ومن پرسیدم این صندلی برای چه کسی است فرمودند برای اقا که میاید وعظ میکند وهمه یک صندلی داشتن که زمامی که اقا میاید که وعظ کند ازان صندلی ها استفاده کنند ومن روی صندلی نشستم- پرسدیدم وضع چگونه است- ؟ خانم ان گروه فرمودند من شب وتا صبح خداوندمنان شکر گذاری میکنم- ما دره روستا نه ابئتشتیم ونه برق داشتیم ونه کار  اشتیم ونه بیمارستان داشتیم وحال هم برق داریم واز اطراف اتلمهب اب بدست میاوریم وخط واحد تا نزدکی ما است وبه بیمارستان دست رسی اریم- من پرسیدم شغل اقا چیست ؟ ایشان گفت من به پمپ بنزین نزدیک ما رفتم وگفتم اجازه بدهید من اینجا  جوراب ودستمال کاغذی وغیره بفروشم ومن اول صبح می ایم اینجارا نظافت میکینم گفت چنین میکنی- گفتم میکینم ومن انجا روز ی حداکثر پنچ تومان درامد دارم روز ی یک ماشین یک ولوکسنزد من امدند ودوجوان ازان پیاده شدند ومنرا بکناری بردند .گفتند تواگر قبول کنی مواد بفروشی روز ی ده تومان به بتو میدهیم وهیچگونه- مشکلی برای تو بوجود نمیادید چون افراد با گفتن رمز تو به انها مواد میدهی وهراتفاقی افتاد ما هستیم- ومن گفتم اگر از گرسنگی بمیرم – چنین کاری نمی کنم ودفعه بعد پلیس را خبر دار خواهم کرد وانها رفتند جناب دمتر  درجوانی  دودنگی صدا داشت و9روقت روحانی بای ایام محرم نیمتوانست زود بیاید از ایشان طلب میکردند که نوحه بخوان وایشان یکنوحه مهرقی برای حضرت ابوالفضل صلواته الله علیه تهیهکرده که بسیار گریه اور بود- ایشان شروع میکند این نوحه را خواندن  وافرادامده بودند وخانم ان فمیل بقدری گریه میکند ایشان گفتند من ترسیدم اتفاقی بیفتد ونوحه را تمام کردم همه گفتند ادامه بدهید ایشان عادت چنین است- من باز گشتم  ایشان یک مجتمع فرنگی داشتندبنام- روش –نو- وغذا هم اماده میکردند وبچه دهاهم میتواستند خودشان غذا بیاورند وانجا گرم کنند ودرحود سیزده مینی بوس  داشتند- اضافه غذا به همان غار میفرستاند وخوابی میبیند که برای من تعریف نکردند- وایشان اولیا گردن گلفتی داشتند وبه همه نصحیت میکردند برای انها به هرعنوان غذا بفرستید یکی از این گردن کلفت میفرمایدفلانی عجب توصیه کردی – من شب خواب دیدم وارد غار شدم- خانمی  بالباس چادر سیاه شیکی –دم غار ازداخل نشسته است  وجلوی پادر یک وجب پایئن تراز چانه- باخود گفتم ایشان کیست دردلم افتاد که حضرت زهرا علیهالسلام است غذا گذاشتم بسرعت بر گشتمودرخانه نمیدادند من بزودی عازم حجمیشوم کهاز ایشان طلب مغفرت کنم این تمدن اسلامی ولو بسیارکم رنگ شده بود یک کاباره درتهران بود بنام کاباره باکارا این کابارهاعلام کرده بود که مثلا ششماه دیگر یک گروه زنان فرانسوی می ایند واستریپ تیز میکنند یعنی برهه میشوند ان زمان من افسر ارتش بودمیک جناب مهندس افسر لیسانیه ارتش بود- مادرایشان بایک شازده ازدواج کردبود که خیلی تنبل وخودخواه بود- واین جناب مهندس میرفت یک مسلمان دواتشه شود- مادرایشان منراخواست به تهران امدم وایشان گفت بخاطر مسلمان شدن وانقلابی شدن ایشان یک پست بزرگ را از دست داد انمهمنیست ولی من میترسم کار به جای باریک بکشد که همسرایشان ابستن  است شما این ملت را نمیشناسید از ششماه گذشته تمام بزرگان ایران رفتند رشوه دادن تادوهزارتومان که ان شب درکار باشند دوهزارنفرازانها از گردن کلفت ها هستند که بای همین کابارها به امریکا میروند وپس از دوروز باز میگردند ریس لین گروه چون توسط دختر پزشک معالحه شده ششصدتومان  از من گرفته تادشما وبابرادرش به این کاباره بروید ونظرخوتان بدهید وافراد رانجا مقالقت کنیدکه کی ها هستند- وپس رایشان بخبوی تمام این افرادرا میشناخت ودر میان پرده خانگوگوش ترانه میخواند که یک تنفسی به انها  بدهد- این ها هستند  حافظه تاریخی مانند شماندارند