بسم الله الرحمن الرحیم-نظریات شخصی است-در دبیرستان ابن سینا مرحوم عزیز شرقی بودم درسال سوم کلاس  بیاش از صت و\نج نفر بودند کلاس بسیار بزرگ وطولانی – معلم جغرا فیای ما  لیسانسیه جغرافیا بود- کتابرا وموقتا کنار گذاشته بود یک نقشه بسیاربزرگ جهان دربالای سرش چسپانده بود  شهرای مهم  وبنادر مهم کشورهابا درجه جغرافیاپی  نشان میداد وبعضی خصوصیات انهارا میگفت وما میابیست انهارا بنویسیم وحفظ کنیم ومیفرمود  جغرفیا یعنی این- ویک کتاب انگیسی که نقشه کشورها داشت \یشنهاد میکرد بخریم ان کتا تمام شده بود ومن یک کتاب قطعه جیبی  انگلیسی بدست اورده بودم که  درحدودکوچک کشورهای جهان را مشخص میکرد ومامیبایست  فاصله تا پایتخت راهم بدانیم- که درانکتاب این خصویات بود وجزوه ایشان بیان میکرد وهرجلسه بیست دقیقه از بچه ها امتحان میرگرفت وهمه گریه میکردند امتحان ریاضی داریم وبلد نیستم ویک صفر میداد وبعد  کتاب را مفصل درس میداد افشار شاگرد اول کلاس بود وچیزی از عجیب قیافه او بسیارسن بالا میزد بسیار ساکت وبسیارمذهبی وبسیار حافظه قوی داشت وبعدا نزدم من درجلو مینشست ایشان را خواست بسیارسپوال کرد تنها دوتا غلط داشت وبعد منرا خواست بسیارسپوال کرد و منهم دوتا غلط داشتم با نگاه ترساالود به من نگاهکرد واگر من کمی  علم داشتم به ایشان میگفتم از اسمان به \اپین نزول کردید؟-  من در املای لغات عربی  اشکال زیاد داشتم-استاد عربی فرموده بود به ناظم مدرسه  که انشاالله زنده باشند اقای کجوری  اقای  افشار یعداز  درس دوساعت با ایشان  لغات عربی ولغات مشکلرا یاد دهند ایشان پیشنهادادکهبه منزل ایشان برویم ودرمنزل ایشان درس های دیگر را مرور کنیم  درزمان قدیم  جنوب بخصوص شیراز مردم انزمان به هند ودرانجا مقیم میشدند میرفتند و طب گیاهی درانجا یادمیگرفتند وهمچنی دردانشگاها یاانجا زبان انگلیسی یاد میگرفتند به ان حکمت میگفتند وافرا انر حکیم میگفتندکه یک فامیلی بسیاربزرگ شیرازی است ودرضمن عرفان یا د میگرفتند وباز  فامیلی بسیاربزرک حکیم الهی  هستند- پدران اقای افشار درهند بودند بنظر میرسیده است که جزو اسماعلیه بودند با اقا خان محلاتی که  خودرا اسماعلیه میدانست درهند برخوردشدید پیدا میکنند وانگلستان اسباب نارحتی را ایجاد میکند وانها به شیراز میایند وکم کم  به دین اثنا عشری  خاصی تبدیل میشوندکه پدر ایشان قطب انها بود درپاکستان وهندوستان پییروانی  داشت وپول میداند- وایشان کمی بالاتراز چهارا ویا فلکه مشیر اولین کوچه دست چپ که کرچه بسیارکوتاه است ته کوچه یکباغ بزرگ ویک خانه مجلل سابق  داشتند که امروزه مصادرشده است وجزو  علوم پزشکی وسلامت است-ومن اولین جلسه واردیک راروی باریکی شدم دست چپ یک اطاق تاحد ی کوچک بود که پراز کتاب بود وایشان پشت میز یک کلاه بوقی  با ارتفاع بلند ویک لباس سفید عربی  ویک جلیقه سیاه بدون استین- که یک پا رچه مربع مستطیل سیاه به جلیقه وصل بود وبعدیک دامن بسیار بزرگ تا پاپین به ان وصل بود اقای افشار به پدر گفت دوست من فلانی روی اش به من چرخاند وبا یک نگاه ترسناک به من نگاه کرد وروی خودرا برگردانند شخص خدمت امام صادق علیه السلام امد  واز قدرت عباسیان صحبت کرد که بسیاربانشاط هستند و با قاپل متحد هستنتد ومورد توجه مردم هستند- امام علیه السلام با بیان من فرمودند دیری نمیپاید که  دربین انها اختلاف میافتد ومدام تلخی روزگار را  میچشند ودشمنان انها برانها مسلط میشوند وماند عروسکی در دست دختران کوچک به بازی گرفته میشوند اوا اعراب دوم ارانیان وسپم خزری ها وچهارم ترکها- وچون من در در دبیرسات  درساعت ده یک ساندویج میخوردم نهار نمیخوردمن نزدیک غروب من از خانه ایشان بیرون امدم درضمن  پدر ایشان کتابهای زیادی نوشته بود- سر کوچه دست چپ یک ساندویج فروشی معروفی بود مردم در پیاده رو ساندویچ میخوردند وچون داخل  مغازه گرم بود ودرخارج ایستاده بودند چند بچه مستضغف درحال جمع اوری  ته ساندویج بودند که داخل سلط واز سطل به کیسه به بیرون بریزنند ومن مدتی صبرکردم  وتایکجا خالی شد ودرضمن وقتیکه بیرون امدم فردی دیم بالباس برند وکلاهی غربی  دورگرد درسر ورو به خیابان- ایشان  امد درسرمیز من نشست البته بعا فهمیدم براسا س گفته او همان مرد است روکردبه من گفت شما از ان نخانه بیرون امدید  گفتم بله شمااز کجا فهمیدیت- من شمارا ندیدم ایشان گفت روی من به سمت خیابان  بوده است فرمود  کلا بوقی رادیدید وان لباس را دیدید وغیره من گفتم شما ایشان را میشناسید؟؟ خنده ای کرد چیزی نگفت من گفتم شما از اسمان به پاپین امدید- خندهای بیشتر کرد وچهره نورانیتی پیدا کرد اشک درجشمان اش حلقه زد- از وسط مزگان راست وچپ یک قطره بسیارکوچک کروی سفیدر نگ مانند  اب مقطر پایپن  میامد برگونه که مینشست  قطره دیگر فرود میامد- یک ضرالمثل خارجی است که بقدری خوشحال شد که چشمانش خندیدند دقیقا این طور بود من همیشه ساندویچ مغز میخوردم  ایشان ده تا ساندوچ مغز خرید یکی را خورد ومابقیه به بچه هاداد رفت ومن دیگر بهاخانه ایشان نرفتم ودر مدرسه بریامن درحیاط  یک تابلو روی صندلی گذاشته بودند واقای افشار دیکته میگفت ودباره لغت تفسیر وجمع انهاراهم میگفت-