بسم الله الرحمن الرحیم- نظریات شخصی است-درکنار اطاق نشسته ام بهدیوار تکیه زدم- محو ومیخکوب تلویزیون ام-ساکت بی رمق اگردوستی ازاهل غزه من را دعوت کند اولینجمله اوچه خواهد بودشایدبگوید مامیبایستی دوستان یکدیگربودیم-اینجمله در یک تیکه کاغ مینوشتم  وانراتا میکردم ودرداخل در جا قلمی خود به ارامی  جای میدهم-به اطراف نگاهمیکنم نفسی عمیق میکشم- لحظه ا ی تامل میکنم-بی اراده وبی هدف به اطراف نگاه میکنم- وارد مدرسه ای میشوم- برای افرادموفقیت بزرگی بوده است ک انجا هستند- وبعضیازبچه ها شاگردهمینمدرسهبودند که درحالجستوخیز وشوخی بازی هستند-سعی میکنم که خون سرد باشم وباارامش رفتار کنم-با استحکام دفترم باز میکنم وخودکارم ئ امادهمیکنم- انچه باید  بنویسم مورو میکنم- که مدتی وقت من را میگیرد- چند جوان همراه من بکلاس درس میایند- درسرخوشی  وشیطنت خاصی هستند ولی برایمن  بسیار سخت است بعضی حالات انها کهبدون فکر وتمق   ئیا  باروش خاصی عمل میکنند انالیز کنم- و فهم-من درمغزم گویا به تاریکی میرود-مداوم تیکه تیکه کاغذ مینویسم- ودرجا قلمی جای میدهم- وان مطالب به لبه درک ساده من سنجاق میشنود ک دستمن به ارامی انهارانوشته بود ومن درک کرده بودم—گاهی که مطلبی درک میکردم ومینوشتم- یک انعکاسپاسخ سرد با فشار احساسی که حس من را  تحریک میکرد به من دست میداد- کلاسرلا بخوبی ورانداز کردم- تحته سیاه که نقشه فلسطین را روی انکشیده بودند- بدقت تماشاکردم-نه برای انکه چیزی رادرک کنم-گویی کسیمانند معمول میخواست عکسال عمل منرادریافت کند- من بیش از همیشه دریک اضطراب عجیب فرو رفتم-  خودم راباختهبودم که چه عکسال عملیرا بایدنشان دهم- پرسیدم دیروز که باران امد شماچه کردید اگرقراراست مهاجرت کنید کدامکشور میروید- ولی انها قادرنبودن جایی رامشخص کنند- ومن  ازناراحتکردن انها  دست برداشتم-هیچ چیز تغیر نخواهدکرد-هنوز باید مطالب زیادی یادبگیرم-شاید ان درک من فقط برای ان جوانان نباشد وهمه رادربربگیرد- افکار ها درمغزمن جمعشدهبودند  تا کهان افکارازمغزمنخارج کنند  وان احساسترا ترک کنم  حتی گر بدحال شوم-بوی کم روغن سوخته و دود را استشمام میکردم-کهکمی به حال من موثر واقع شد- من هرگز  دیدخودم را فراموش نکردم که انجا ممکن است یک تله باشد- باتمام اصطراب ولی نوشته های من- احساس امنیت بهمن میدادند- ومن بخودم میگفتم  من رابرای دیدن همین مسائل به اینجامدهام- که این مدرسه راببینم- ودرانجا به بچهدهای تاهفت سال انجاباشم- یکملاقات  ساده- ویکنقشه بروی تخته سیاه- کهمن  صدایطپش قلب نقشه را باگوش خود میشنیدم